در تداول عامه، دوام آوردن. (یادداشت مؤلف). زنده ماندن. بر جای ماندن. بجای ماندن: این بچه زیر دست این نامادریها بر نمی کند. یهودی در آذربایجان بر نمی کند. زیر دست این ناکس هیچ کس بر نمی کند. به تن او جاجیم هم بر نمی کند. (یادداشت مؤلف)
در تداول عامه، دوام آوردن. (یادداشت مؤلف). زنده ماندن. بر جای ماندن. بجای ماندن: این بچه زیر دست این نامادریها بر نمی کند. یهودی در آذربایجان بر نمی کند. زیر دست این ناکس هیچ کس بر نمی کند. به تن او جاجیم هم بر نمی کند. (یادداشت مؤلف)
آگاه کردن، دعوت کردن، خبر دادن، اطلاع دادن، برای مثال چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد / نسیمش مرزبانان را خبر کرد (نظامی۲ - ۱۵۵)، قناعت توانگر کند مرد را / خبر کن حریص جهانگرد را (سعدی۱ - ۱۴۵)
آگاه کردن، دعوت کردن، خبر دادن، اطلاع دادن، برای مِثال چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد / نسیمش مرزبانان را خبر کرد (نظامی۲ - ۱۵۵)، قناعت توانگر کند مرد را / خبر کن حریص جهانگرد را (سعدی۱ - ۱۴۵)
شکیبائی کردن. تأسی. پایداری کردن. شکیبیدن. اصطبار. اعتراف: گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد آری دهد ولیک بعمر دگر دهد. دقیقی. دو سالی دگر صبر کن ای پسر پس آنگه برو سوی آن بدگهر. فردوسی. و خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). و چندان کشته شد از دو روی و سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). همه کس در محنت صبر کند اما در عافیت صبر نکند مگر صدیقی. (کیمیای سعادت). نیابی آنچه خواهی تا صبرنکنی بر آنچه نخواهی. (کیمیای سعادت). اگر چه بیدلان را صبر کردن بسی مشکل تر است از صبر خوردن. (ویس و رامین). پس اگر روزی چند صبر بباید کرد... عاقل از آن چگونه سر باز زند. (کلیله و دمنه). گویند صبر کن که شود خون ز صبر مشک آری شود ولیک بعمر دگر شود. جمال الدین عبدالرزاق. اگر چه دمبدم تیمار میخورد به یاد روی خسرو صبر میکرد. نظامی. نه روی برد بهیچ کوئی نه صبرکند بهیچ روئی. نظامی. گر صبر کنی به صبر بی شک دولت بتو آید اندک اندک. نظامی. سخن را از در دیگر بسی کرد نوازش مینمود و صبر میکرد. نظامی. گر سخن خواهی که گوئی چون شکر صبر کن از حرص و این حلوا مخور. مولوی. گفت صبری کن بر این رنج و حرض صابران را فضل حق باشد عوض. مولوی. یاری بدست کن که به امید راحتش واجب بود که صبر کنی بر جراحتش. سعدی. بسختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. بوستان. چه خوش است در فراقت همه عمر صبر کردن که مگر گشاده گردد در دولت وصالی. سعدی. این جور که میبریم تا کی ؟ این صبر که میکنیم تا چند؟ سعدی. رضای دوست بدست آر و صبر کن سعدی که دوستی نبود گر کنی نفیر از دوست. سعدی. سعدی چو صبر ازوت میسر نمی شود اولی تر آنکه صبر کنی بر گزند او. سعدی. ای که قصدهلاک من داری صبر کن تا ببینمت نظری. سعدی. چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم. سعدی. یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ترک رضای خویش کند در رضای یار. سعدی. صبر بر قسمت خدا کردن به که حاجت به ناسزا بردن. سعدی. انگور نو آورده ترش طعم بود روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد. سعدی. صبر چون پروانه باید کردنت در داغ عشق ای که صحبت با کسی داری نه در مقدار خویش. سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانائی هست. سعدی. ای که مهار میکشی صبر کن و سبک برو کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم. سعدی. گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش این دولت ایام جوانی بسر آید. سعدی. بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار دشتها معموره و معمورها صحرا شود. صائب. و رجوع به صبر شود
شکیبائی کردن. تأسی. پایداری کردن. شکیبیدن. اصطبار. اعتراف: گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد آری دهد ولیک بعمر دگر دهد. دقیقی. دو سالی دگر صبر کن ای پسر پس آنگه برو سوی آن بدگهر. فردوسی. و خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). و چندان کشته شد از دو روی و سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). همه کس در محنت صبر کند اما در عافیت صبر نکند مگر صدیقی. (کیمیای سعادت). نیابی آنچه خواهی تا صبرنکنی بر آنچه نخواهی. (کیمیای سعادت). اگر چه بیدلان را صبر کردن بسی مشکل تر است از صبر خوردن. (ویس و رامین). پس اگر روزی چند صبر بباید کرد... عاقل از آن چگونه سر باز زند. (کلیله و دمنه). گویند صبر کن که شود خون ز صبر مشک آری شود ولیک بعمر دگر شود. جمال الدین عبدالرزاق. اگر چه دمبدم تیمار میخورد به یاد روی خسرو صبر میکرد. نظامی. نه روی برد بهیچ کوئی نه صبرکند بهیچ روئی. نظامی. گر صبر کنی به صبر بی شک دولت بتو آید اندک اندک. نظامی. سخن را از در دیگر بسی کرد نوازش مینمود و صبر میکرد. نظامی. گر سخن خواهی که گوئی چون شکر صبر کن از حرص و این حلوا مخور. مولوی. گفت صبری کن بر این رنج و حرض صابران را فضل حق باشد عوض. مولوی. یاری بدست کن که به امید راحتش واجب بود که صبر کنی بر جراحتش. سعدی. بسختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. بوستان. چه خوش است در فراقت همه عمر صبر کردن که مگر گشاده گردد در دولت وصالی. سعدی. این جور که میبریم تا کی ؟ این صبر که میکنیم تا چند؟ سعدی. رضای دوست بدست آر و صبر کن سعدی که دوستی نبود گر کنی نفیر از دوست. سعدی. سعدی چو صبر ازوت میسر نمی شود اولی تر آنکه صبر کنی بر گزند او. سعدی. ای که قصدهلاک من داری صبر کن تا ببینمت نظری. سعدی. چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم. سعدی. یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ترک رضای خویش کند در رضای یار. سعدی. صبر بر قسمت خدا کردن به که حاجت به ناسزا بردن. سعدی. انگور نو آورده ترش طعم بود روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد. سعدی. صبر چون پروانه باید کردنت در داغ عشق ای که صحبت با کسی داری نه در مقدار خویش. سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانائی هست. سعدی. ای که مهار میکشی صبر کن و سبک برو کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم. سعدی. گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش این دولت ایام جوانی بسر آید. سعدی. بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار دشتها معموره و معمورها صحرا شود. صائب. و رجوع به صبر شود
از طریق خبر کسی را مطلع کردن. خبردادن. تخبیر. (از تاج المصادر بیهقی). تحدیث. انباء. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). مطلع کردن. آگاهانیدن: نوندی فرستاد و کردش خبر چو بشنید سام یل پرهنر. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (از کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبر کرد. نظامی. بدرگاه مهین بانوگذر کرد ز کار شاه بانو را خبر کرد. نظامی. قناعت توانگر کند مرد را خبر کن حریص جهانگرد را. سعدی (بوستان). وانگه که بتیرم زنی اول خبرم کن تاپیشترت بوسه دهم دست و کمان را. سعدی (بدایع). مغان را خبر کرد و پیران دیر ندیدم در آن انجمن روی خیر. سعدی (بوستان). کسان را خبر کرد و آشوب خاست. (بوستان سعدی). تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان سعدی). مر آن پادشاهزاده را که مطمح نظر او بود خبر کردند. (گلستان سعدی). - امثال: مرگ خبر نمی کند، مثلی است که در مرگهای مفاجاه زنند
از طریق خبر کسی را مطلع کردن. خبردادن. تخبیر. (از تاج المصادر بیهقی). تحدیث. انباء. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). مطلع کردن. آگاهانیدن: نوندی فرستاد و کردش خبر چو بشنید سام یل پرهنر. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (از کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبر کرد. نظامی. بدرگاه مهین بانوگذر کرد ز کار شاه بانو را خبر کرد. نظامی. قناعت توانگر کند مرد را خبر کن حریص جهانگرد را. سعدی (بوستان). وانگه که بتیرم زنی اول خبرم کن تاپیشترت بوسه دهم دست و کمان را. سعدی (بدایع). مغان را خبر کرد و پیران دیر ندیدم در آن انجمن روی خیر. سعدی (بوستان). کسان را خبر کرد و آشوب خاست. (بوستان سعدی). تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان سعدی). مر آن پادشاهزاده را که مطمح نظر او بود خبر کردند. (گلستان سعدی). - امثال: مرگ خبر نمی کند، مثلی است که در مرگهای مفاجاه زنند